منه ی من!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۲/۰۹
    722
  • ۰۲/۰۱/۳۰
    721
  • ۰۱/۱۲/۰۷
    720
  • ۰۱/۱۲/۰۷
    719
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    718
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    717
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    716
  • ۰۱/۰۳/۰۹
    715
  • ۰۱/۰۲/۱۱
    714
  • ۰۱/۰۱/۳۱
    713
آخرین نظرات
  • ۱۹ دی ۰۰، ۱۳:۲۱ - دچارِ فیش‌نگار
    :)

98

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ

چقدر ناتوان بودم در آروم کردن دوستی که شرایط زندگیش بسیـــــــــــــــــــار شبیه شرایط زندگی منه، و در آستانه شروع به کار مجددش بعد از مرخصی زایمان بود، و پر از استرس و حس های مادرانه:((((((((((((((

97

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۴۲ ق.ظ

هفته ای چند روز این دانشجو رو میبنم، روزهای اول فکر میکردم هنوز با جو دانشگاه آشنا نیست خوب، کم کم تغییر میکنه، شیوه لباس پوشیدنش!!

اما یکسال گذشت و تغییر               نکرد: هنوزم خاص لباس میپوشه: مثلا مانتو سفید با راه های صورتی، با روسری سبز (اونم سبز سیدی هااااا)با گلهای درهم، ساعت آبی فیروزه ای، شلوار مشکی، و کفش های قهوه ای  (این تیپ امروزش بود:دی)

از یه طرف غبطه میخورم به این اعتماد به نفسش، یا تغییر ناپذیریش!!

و از یه طرف فکر میکنم زندگی با چنین افرادی، اگر با شناخت و تفاهم کامل نباشه، چــــــــــــــقدر  میتونه سخت باشه!!

96

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۵۰ ق.ظ

و دردونه ای که عــــــــــــــــــاشق گله:))

95

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۰۳ ق.ظ

دارم وسوسه میشم، نمیدونم از کدوم نوعش:((

94

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۱۳ ب.ظ

شنبه ها، ساعت های کاری، قرن میگذره:(((((

93

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۲۴ ق.ظ

بـــــــــــــــــــــــاز هم سردرد:((((((


پ.ن. این مواقع، حس میکنم فن کامپیوترم، توی سر من میچرخه(آیکون گریه)

92

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۳۶ ب.ظ

دردونه بغلم میکنه،میگه خیلییی دوستت دارم،یا گاهی هم میگه چقدررررر مامانم مهربونه

ذوق مرگ میگم چرا؟

میگه چون همه چیز برام میخری


پ.ن.تقریبا همه دوست داشتنهای ما،همینطوره،حتی بندگی مون :-\

91

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۰۲ ب.ظ

هربار کتلت درست میکنم،یاد یکی از بچه های خوابگاه می افتم

هروقت قرار بود برای همسرش کتلت درست کنه(هردو یه جا درس میخوندن) اصرار داشت همه یه شکل و اندازه باشن،این میشد که قسمت اعظم کتلت ها رو خودش پای گاز میخورد:-)


انقدر که این فرد تو ذهنم میاد،هم اتاقیم نمیاد،درحالی که با اولی انقدر تضاد داشتیم که حتی سلام علیکم نداشتیم،و با دومی،انقدری تفاهم داشتیم که یه سال باهم باشیم

گاهی به چه دلایلی ممکنه آدمی تو ذهن آدم موندگار بشه!!!!

90

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۲۸ ب.ظ

آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست...


مدتهاس دیگه خودم رو درگیر سریال ها یا فیلمها نمیکنم، این بار ولی شیطون گولم زد:دی

این قسمت خیلی درگیرم کرد: چون با نگاه مادری که پدر از دست داده دیدم:(((((

89

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۵۹ ب.ظ

چ حس خوبیه، که با دیدن خواهرزاده ات دلت قنج بره:)


پ.ن. البته نسبت به همه خواهرزاده هام این حسو ندارم هاااا

نتیجه اخلاقی:) اینکه مراقب رفتارم باشم، من که یه نفرم چرا یکی از خواهرزاده هام رو ایـــــــــــــنهمه دوست دارم، یکی رو هم اصلا!!!حتی برعکس!!!