98
چقدر ناتوان بودم در آروم کردن دوستی که شرایط زندگیش بسیـــــــــــــــــــار شبیه شرایط زندگی منه، و در آستانه شروع به کار مجددش بعد از مرخصی زایمان بود، و پر از استرس و حس های مادرانه:((((((((((((((
چقدر ناتوان بودم در آروم کردن دوستی که شرایط زندگیش بسیـــــــــــــــــــار شبیه شرایط زندگی منه، و در آستانه شروع به کار مجددش بعد از مرخصی زایمان بود، و پر از استرس و حس های مادرانه:((((((((((((((
هفته ای چند روز این دانشجو رو میبنم، روزهای اول فکر میکردم هنوز با جو دانشگاه آشنا نیست خوب، کم کم تغییر میکنه، شیوه لباس پوشیدنش!!
اما یکسال گذشت و تغییر نکرد: هنوزم خاص لباس میپوشه: مثلا مانتو سفید با راه های صورتی، با روسری سبز (اونم سبز سیدی هااااا)با گلهای درهم، ساعت آبی فیروزه ای، شلوار مشکی، و کفش های قهوه ای (این تیپ امروزش بود:دی)
از یه طرف غبطه میخورم به این اعتماد به نفسش، یا تغییر ناپذیریش!!
و از یه طرف فکر میکنم زندگی با چنین افرادی، اگر با شناخت و تفاهم کامل نباشه، چــــــــــــــقدر میتونه سخت باشه!!
بـــــــــــــــــــــــاز هم سردرد:((((((
پ.ن. این مواقع، حس میکنم فن کامپیوترم، توی سر من میچرخه(آیکون گریه)
دردونه بغلم میکنه،میگه خیلییی دوستت دارم،یا گاهی هم میگه چقدررررر مامانم مهربونه
ذوق مرگ میگم چرا؟
میگه چون همه چیز برام میخری
پ.ن.تقریبا همه دوست داشتنهای ما،همینطوره،حتی بندگی مون :-\
هربار کتلت درست میکنم،یاد یکی از بچه های خوابگاه می افتم
هروقت قرار بود برای همسرش کتلت درست کنه(هردو یه جا درس میخوندن) اصرار داشت همه یه شکل و اندازه باشن،این میشد که قسمت اعظم کتلت ها رو خودش پای گاز میخورد:-)
انقدر که این فرد تو ذهنم میاد،هم اتاقیم نمیاد،درحالی که با اولی انقدر تضاد داشتیم که حتی سلام علیکم نداشتیم،و با دومی،انقدری تفاهم داشتیم که یه سال باهم باشیم
گاهی به چه دلایلی ممکنه آدمی تو ذهن آدم موندگار بشه!!!!
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست...
مدتهاس دیگه خودم رو درگیر سریال ها یا فیلمها نمیکنم، این بار ولی شیطون گولم زد:دی
این قسمت خیلی درگیرم کرد: چون با نگاه مادری که پدر از دست داده دیدم:(((((