منه ی من!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۲/۰۹
    722
  • ۰۲/۰۱/۳۰
    721
  • ۰۱/۱۲/۰۷
    720
  • ۰۱/۱۲/۰۷
    719
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    718
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    717
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    716
  • ۰۱/۰۳/۰۹
    715
  • ۰۱/۰۲/۱۱
    714
  • ۰۱/۰۱/۳۱
    713
آخرین نظرات
  • ۱۹ دی ۰۰، ۱۳:۲۱ - دچارِ فیش‌نگار
    :)

۶۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

64

شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۵۴ ب.ظ

وایسا دنیا من میخوام پیاده شم....




پ.ن. دوستی پیام داده نجفه،همکاری نوشته مشهده،اون یکی طلب حلالیت کرده برای کربلارفتنش و ..

اونوقت من غرق شدم تو منجلاب روزمرگی هااااام :-(

پ.ن.هییییچ وقت اهل حسادت نبودم و نیستم

63

شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۵۳ ق.ظ

دردونه مصره که تو کارها کمک کنه،و نمیشه،یعنی نمی تونه

باکلی دردسر،راضی میشه هروقت به کمکش نیاز داشتم،خبرش بدم


و من میرم به سالهاااااا پیش که خودم چنین احوالی داشتم،انگار همین چندوقت پیش باشه

62

شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۴۹ ق.ظ

از اخلاقیات خوب خانواده آقای همسر اینه که هر کی هرجا بره،برای بچه ها سوغاتی میاره ;-)

پ.ن.دخترخاله ایشون،که مجرد و دانشجوه،رفته کربلا، وبرای دردونه،یه ماشین آورده،گرچه دردونه باهاش بازی نمیکنه،یا ممکنه از اونجا خریده نشده باشه،ولی برای من ارزش داره :-)

61

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۳۳ ب.ظ

4بارخواستم فاتحه بخونم برای تفال به حافظ،ولی به خودم که اومدم آخرهای آیه الکرسی بودم :-P


پ.ن.آخر شبها برا دردونه و خودم 4قل آیه الکرسی میخونم،انقدر وابسته شدم که هرشبی نخونم، آرامش خواب نداریم

60

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ق.ظ

این عکسها  برام حس خاصی داشت،  علاوه بر روحانیت و نورررررررررر

59

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ق.ظ

دیشب خواب دیدم پسردار شدم

انقدر واقعی بود، و اون نوزاد انقدر شیرین، که بیدار شدم باورم نمیشد:(


پ.ن. بعد از دردونه دیگه چنین خوابهایی ندیده بودم

پ.ن.2. چرا اسمش تو ذهنم نموند؟:((

پ.ن.3. هم من، هم آقای همسر، دختر بیشتر از پسر دوست میداریم، ایشون که دوست دارن حتی اگه 5!!!!!تا بچه داشته باشن، دختر باشن:دی

58

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۴۹ ب.ظ
بشنو این نکته که خود را زغم آزاد کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
آخر الامر گل گوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی



اولین باره که فالهای عمومی به حالم میخوره،می خوره؟؟؟؟؟

57

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ب.ظ

چقدرررررررررر دلم مسافرت میخاد

مسافرت در نقش بچه کوچیک خانواده

56

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۰۴ ق.ظ

آقای همسر خندیدن به نگرانی هامو، از مامان یاد گرفت:((((((


پ.ن. مامان احتمالا برای کم کردن نگرانیم، مثلا میخاست آرومم کنه، این روش رو به کار میبرد و می بره، ولی آقای همسر...

55

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۰۴ ق.ظ

دیشب دیر خوابیدم و بدددددد

صبح باز پای مصدومم ضربه خورد و دردش تا مغزم اومد

دردونه بیدار شد و..

از سرویس جاموندم

تاکسی نبود

ده مین معطل شدم تا ورودم ثبت بشه

آبدارچیمون نیست و این یعنی امروز چایی بی چایی (معتاد چایی نیستم ها، ولی چای اول صبح باید باشه)

این همکار مسخره ام، هم در رفت و آمده، و هنوووووووز بلد نیست توی چنین جایی نباید آواز بخونه، یا اینجا جای آشپزی نیست یا حداقل وقتی میخاد املت درست کنه، نذاره روغنش بسوزه، یا چرندیات مردانه اشون، میشه آرومتر هم بین خودشون رد و بدل بشه، یا  انقدر توی گوش من اینو و اونو لعنت نکنه (اونم لعنت خدا)، یا ...    میشه بعضی روزها رو اعصاب بقیه اسکی نکرد


چه روز ناخوشایندی، اینو تو تاکسی وقتی گوینده شبکه پیام داشت با انرژی مثلا میگفت فکر میکردم، که پشت یه ماشین خوندم:

غم از دل برود چون تو بیایی                        مهدی جان


همین برام بس بود

بعضی روزها، روز آدم نیست، همیـــــــــــــــــــــن