116
از شنیدن صدای آمبولانس متنـــــــــــــــــــــــــــــفرم:/
از شنیدن صدای آمبولانس متنـــــــــــــــــــــــــــــفرم:/
به قول یه مادر، نمیدونم چرا بچه ها از دوتا از دوست داشتنی ترین چیزها (برای بزرگترها) فرارین : خواب و خوراک
من تو وعده های غذایی (حداقل)، به هیچ عنوان کوتاه نیومدم، و دردونه میدونه نمیتونه بازیگوشی کنه
ولی توی خوابش موندم:(( هنوز نتونستم تنظیمش کنم
از یه طرف میدونم خواب ساعتهای اولیه شب چقدر مفیده، از طرفی هم با کوتاه شدن شبها، و البته در اختیار نبودن خوابش توی ساعات صبح، نمیتونم برنامه ثابتی بریزم
ولی بایــــــــــــد یه فکری بکنم!
ما و ماجراهای قبل از خواب دردونه، که فکر کنم اگه بخوام روزانه بنویسم برای خودش کتابی بشه!! که شاید خوندنش خنده آور باشه، ولی خب توی موقعیتش یه کم متفاوت میشه:دی
یکی از جدیدترین اتفاقاتی که اخیرا چند دقیقه قبل از بیهوش شدنش رخ میده، یه هو گرسنه شدنشه!!
پ.ن. خیلی وقته شونصدبااااااااااار تشنه اش میشه تا خواب برش غلبه کنه
مجردیهام هم، هیچ چیز مثل کم خوابی، از پا نمی انداختم
و الان بیشتر از سه سال و هفت ماه و چند روزه که بعید میدونم یه شب 8ساعت خوابیده باشم
پ.ن.دنیای یک زن، قبل و بعد از مادری گاهی غیرقابل مقایسه است
پ.ن.بچه، مادر رو بــــــــــــــزرگ میکنه (خوش بین باشیم!!! به زوووووووور هم که شده!!)
نتیجه شب قبل (پست110) یه گریه جانسوز در حد رسیدن به هق هق بود، با این بهونه که مامان هم مثل بابا، باهام بازی نمیکنه! به محض رسیدن به خونه
و نتیجه بعدترش بازی تااااا ساعت 1 نیمه شب (البته این وسط یه ساعتی بیهوش شد ناخودآگاه!!)
و نتیجه بعدترترش: منِ منگِ خوابآلود با کلی کار و نوبت دکتر و مهمونی عصر و ...