منه ی من!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۲/۰۹
    722
  • ۰۲/۰۱/۳۰
    721
  • ۰۱/۱۲/۰۷
    720
  • ۰۱/۱۲/۰۷
    719
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    718
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    717
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    716
  • ۰۱/۰۳/۰۹
    715
  • ۰۱/۰۲/۱۱
    714
  • ۰۱/۰۱/۳۱
    713
آخرین نظرات
  • ۱۹ دی ۰۰، ۱۳:۲۱ - دچارِ فیش‌نگار
    :)

۱۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

291

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۴۸ ق.ظ

از مسائل چالش برانگیز برای دردونه (و بیشتر بچه ها)خوابیدنش روی تخت خودشه، حالا خوبه چسبیده به تخت ما، ولی هررر بار می پرسه میشه روی تخت شما بخوابم؟

و اساسا یکی از محرک های بیدارشدن وسط شبش برای دستشویی رفتن (آیکون اون صورت قرمز چت رو تصور کنین:دی)اینه که بعدش بیاد روی تخت ما

دیشب کلی آسمون ریسمون به هم بافتم که همه بچه ها دوست دارن تخت برای خودشون داشته باشن، و من که بچه بودم چقدر دوست داشتم و فلانی روی تخت خودش میخوابه و ...

باز می پرسه: بیام روی تخت شما بخوابم؟          مستاصل میگم: چرا خب؟

خییییییییییییلی ریلکس شونه هاشو می اندازه بالا که : دووووووووووووووووس دارم:))))))))))))))))



پ.ن. انقدددددددر این جمله اش رو صادقانه و راحت گفت که تا چند مین  به نتیجه روضه خوانی هام می خندیدم، و خودش غرق در لذت تا ربع ساعت هی میگفت بخند، اون جوری که تکون بخوری:دی

290

يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۴ ق.ظ

قبل و حین برقراری هــــــــــــــــــــــــر رابطه ای به این فکر کن که از این رابطه چه سودی می بری؟

خصوصا در دنیای مجازی

بعضی رابطه ها، ارزش ثانیه ای (حتی) درنگ ندارن

289

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۸ ق.ظ

آقای همسر رفتن خونه مامانشون

دردونه تلفنی باهاش صحبت میکنه، میگن: خییییییییلی داره خوش میگذره

(شیطنتم گل میکنه)میگم بگو دوست دارین تا شب بمونین


دردونه میگه:خب، کاری نداری، خدانگهدار

فکر میکنم متوجه نشده، باز حرفمو تکرار میکنم، آقای همسر میخندن، میگن: مامان چی میگه؟؟؟  میگه: هیچی، زوبی بیا، خدانگهدار  


و من غرق در لذت میشم:)

288

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۸ ق.ظ

گلودردمون ادامه دار شده:(((

و برای اولین بار غذام تند میشه!!

و چندبار غذا می سوزه !!

غذا زیادی ترش میشه!!

کلا ناخودآگاه در پرهیز غذایی به سر میبریم!!!


پ.ن. واقعا غذاها خودشون ترش و تند میشن هااااااااااااا، رفتار من تغییری نکرده! اصلا من تو ادویه جاتم فلفل ندارم!!!

287

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۳۴ ق.ظ

-برا سرماخوردگیم که رفتم دکتر، فشارم رو هم گرفت، با تعجب میگه: تو چطور راه میری!!!! نذار انقدر فشارت بیافته

-بعد از سه روز مرخصی استعلاجی اومدم سرکار، همکارام میگن: تو چرا این شکلی شدی!!!

-مامان دستش رو بریده (10-12 تا بخیه خورد:(((( )، همراهش که رفتم، دکتره میگه: تو برو بشین، تو حالت بدتر از ایشونه، رنگت شده مثل ماست!!!




پ.ن. تو بیمارستان خدارو هزاران بار شکر کردم که هیچ کدوم از رشته های بیمارستانی رو انتخاب نکردم

286

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۲۳ ق.ظ

به این فکر میکنم که چه خوبه اگه بشه از برجها بزنیم و حداقل سه ماهی یه بار، حتی اگه شده یه روزه، بریم مشهد و بیایم

یعنی میشه؟؟؟      




پ.ن.برج که هیچ، از خرجم بزنیم ارزش داره، ولی فکر نمیکنم بشه:(

پ.ن. هنوز رو فرم نیومدیم  سرماخوردگی خانوادگی بس طولانی شده:((

285

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مک بس

284

چهارشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۱۹ ق.ظ

سلام

ما خوبیم، و یک سفر عالی داشتیم، فقط حس نوشتن ندارم

خودم که این حس رو دوست دارم: حس عدم نیاز به دنیای مجازی       ولی مطمئنا به زودی جوزگیر خواهم شد بازززززززز