538
از صبح ساعت 7 سرکار باشی تا 4
بعدم دوساعت رفته باشی تعلیمی
و برسی خونه، مواجه بشی با مامانی که با یه من عسل هم نمیشه خوردش که
چرا وقتی میری تعلیمی، ایشون رو با خودت نمیبری!!!
از صبح ساعت 7 سرکار باشی تا 4
بعدم دوساعت رفته باشی تعلیمی
و برسی خونه، مواجه بشی با مامانی که با یه من عسل هم نمیشه خوردش که
چرا وقتی میری تعلیمی، ایشون رو با خودت نمیبری!!!
انقدر اوضاع این روزهام به هم ریخته است که حس میکنم تو خلاء زمانی دارم زندگی میکنم
مریضی خودم، دردونه، کار زیادم، تعلیمی، دلخوری های مداوم مامان، ضعف بیش از حد خودم و دردونه و در نتیجه بهونه گیری هاش و تحمل کم من و ..
از صبح بیرونم،آزمایش خون و سونو و ... مثلا امروز مرخصی استعلاجی ام که برا سرماخوردگیم استراحت کنم:( دیروز دوتا دکتر رفتم
خونه بازار شام، ناهارهم نداریم (کمی از غذای محبوب دردونه از دیروز مونده،ولی اقای همسر مطمئنم نمیخوره)
یکی بهم میگه بخواب تا ظهر،و به اقای همسر بگو غذا بگیره، خونه هم همینطور بمونه
یکی هم مشتاقانه وسوسه ام میکنه که خونه رو تمیز کن و ناهار بذار،تا وقتی از بیرون میان،معلوم باشه امروز مامان خونه بوده:)
این روزها شکوفا شدن خلاقیت دردونه (این بهترین تعبیری بود که میتونستم به کار ببرم، باور کنین) حسابی کار دستتمون میده
از نقاشی کردن با رژلب ( در نتیجه کار کردن با چسب های ماتیکی) بگیر تا رنگ کردن تمام لباس های مهمونیش با رنگ انگشتی و پراز چسب مایع کردن دست و پاهاش و پرشدن خونه از خورده کاغذ در نتیجه کاردستی درست کردن و ...
در جواب هر واکنشی هم میگه: من دیگه این کارو بلد شدم، تو پیش دبستانی یاد گرفتم
و بدتر اینکه انقدر احساس استقلال میکنه که اجازه گرفتن رو لازم نمیدونه
و بدترتر اینکه در قبال این کارهاش، من باید ذوق زده هم بشم و گرنه....
نزدیک به دوکیلو پسته تازه خریدیم، به جرات میتونم بگم از هر 10-15 تایی که پوستش رو به زحمت! باز میکنی یکیش شکفته است:(((
و من موندم و تذکرات درونی و بیرونی که باز تو توی خرید جوگیر شدی!!!
و این فکر که فروشنده به این موضوع اگاه بود؟
این دو سه هفته اساسی درگیر پیش دبستانی رفتن دردونه بودم و هستم
فقط امیدوارم فرستادنش تصمیم درستی بوده باشه، خودش که شکر خدا راضیه، ولی من هنوز مرددم!!!