چندروز پیش بالاجبار دردونه رو آوردم سرکار، وسط روز امده تو گوشم میگم مامان من خوشگلم؟ میگم چطور؟ میگه اخه مراجعینت بهم میگن چقدر شما خوشگلی، ولی من خودم از چهره ام خوشم نمیاد!
قبلا هم یکی دوبار چنین جمله ای رو ازش شنیدم یا مثلا من از صدای خودم خوشم نمیاد!!
دردونه نسبتا زیباست، نه اینکه چون مادرشم بگم، اطرافیان میگن، ولی من تمام سعیم رو کردم هیچ وقت این زیبایی رو براش ارزش و ملاک نکنم، همیشه سعی کردم تو ابراز دوست داشتن هام دلیلش رو خوب بودنش یا هرصفت خوبش غیر از زیبایی بیان کنم
یادم هم نمیاد هیچ وقت چهره کسی رو نقد کرده باشم یا اصلا واژه زشت رو در مورد افراد به کار برده باشم، نمیدونم این طرز فکرش چه منشایی داره
دیشب براش میگم که خدا همه آدمها رو زیبا خلق کرده، و علاوه بر اون کسی زیبا باشه ولی خوش اخلاق نباشه یا خدا دوسش نداشته باشه، اهمیتی نداره و خودش هم میگه شاید خدا صلاح! بدونه یکی رو زشت خلق کنه!!
ولی فکر نمیکنم طرز فکرش چندان عوض شده باشه:(
این روزها به نظرم تصمیم گرفتن برای اضافه کردن عضوی جدید به خانواده از انتخاب همسر هم سخت تره:/
پ.ن. منظورم از این روزها ، حال و هوای این روزهای خودمه
هرچقدر هم در تربیت و سبک گفتاری توی خونه دقت کنی باز باید انتظار داشته باشی که روزی برسه که دردونه ات در قبال تلاش تو برای آرام بودن و کم کردن از بار تنشی واقعه ای که تعریف کرده بهت بگه: تو چقدر ساده ای!!! قضیه اینطوری نیست!!
یا در قبال گوشزد کردن کار درست بهش، بهت بگه: اصلا دوست دارم اینکارو بکنم، زندگیِ خودمه، زندگیِ تو که نیست!!!
راستشو بگم خیلیییییییییی زودتر از اون چیزی که تصورش رو میکردم داره اتفاق می افته!!