منه ی من!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۲/۰۹
    722
  • ۰۲/۰۱/۳۰
    721
  • ۰۱/۱۲/۰۷
    720
  • ۰۱/۱۲/۰۷
    719
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    718
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    717
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    716
  • ۰۱/۰۳/۰۹
    715
  • ۰۱/۰۲/۱۱
    714
  • ۰۱/۰۱/۳۱
    713
آخرین نظرات
  • ۱۹ دی ۰۰، ۱۳:۲۱ - دچارِ فیش‌نگار
    :)

۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

713

چهارشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۱۳ ق.ظ

اصولا با مراجع بحث نمیکنم (ذاتا از بحث گریزانم مگر مجبور باشم)

مراجع اومده میگم فلان بخش درخواستت رو خیلی با تاخیر داری انجام میدی، میگه من چندین بار اومدم شما نبودی در بسته بود...           با اینکه تجربه بهم ثابت کرده که نوددرصد بهانه است جوابی نمیدم      انگار که جواب ندادنم طلبکارش کرده باشه، میگه اون موقع شما انگار باردار بودی نبودی اصلا

دیگه صبرم رو لبریز میکنه: میگم برفرض محال من کل دوره بارداریم رو نبوده باشم (که چنین چیزی ممکن نیست) بچه من یکسال و نیمه است! تو این مدت چرا نیومدی

یه کم فکر میکنه میگه: من که نمیدونم یه خانم دیگه اینجا بود بهم گفت...

دیگه جوابش رو نمیدم که آخرش تو مراجعه کردی و در بسته بود، یا در باز بود و یکی بهت گفت من باردارم و نیستم و توهم از شدت علاقه کارت رو انداختی یکسال و نیم بعد که به دست مبارک من انجام بشه!

 

 

 

پ.ن.باید عادات اخلاقیم رو تغییر بدم

712

چهارشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۰۵ ق.ظ

گاهی دلم میخواد به معلم اخلاق سالهای قبلم پیام بدم اون خصوصیات اخلاقی که با تفسیرهای موشکافانه ی قرآنتون در وجود ما نهادینه کردین، توی این وانفسای زندگی بشر قرن بیست و چند، گاهی نفسم رو میگیره، زندگی رو غیرقابل تحمل میکنه..

میدونم این برداشت از ضعف ایمانمه احتمالا، حتما اشتباه از منه که کلاس ها رو نصفه رها کردم...

در هر حال گاهی حس میکنم داشتن بعضی اخلاق ها هرچند رذیله از نفس کشیدن هم واجب تره...

711

چهارشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۴۶ ق.ظ

تجربه بی خوابی های شبانه دردونه طی 7 سال بهم آموخت که یکی از دعاهام برای نازدونه خوش خواب بودنش باشه، ولی زهی خیال باطل: یا دعای من دعا نیست یا ...

نازدونه هم  نمی خوابه تقریبا بیهوش میشه ...:

بهش میگم بخواب دو سه دقیقه بی حرکت دراز می کشه، از اونجا که این حرکت ازش بعیده، فکر میکنم داره خوابش میبره، وناخودآگاه چشمام بسته میشه، نمیدونم چندثانیه طول کشید که چشمام رو بازکردم دیدم در حال پایین رفتن از تخته!

با کمی تحکم میگم بخوااااب، سرش رو میذاره روی متکا، و چشماش بسته میشه!!!

 

 

دیگه نمیگم این مرحله بعد چه مدت مقدمه چینی برای خوابیدنش و چندبار پایین رفتن از تخت و دسته گل آب دادن  یا افتادن ها یاسایر هنرنمایی هاش که نفسمو حبس میکنه از ترس اتفاق افتاد:/

710

يكشنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۴۴ ق.ظ

قبلتر وقتی کلافه میشدم از چسبندگی مداوم و همه جایی نازدونه، به این فکر میکردم که روزی میرسه که نازدونه ای کنارم نخواهد بود و من در کمال آرامش به همه کارهام خواهم رسید ولی حسرت این روزها رو خواهم خورد، و صبورتر میشدم

 

از این چندشب، دوسه شبی که نازدونه برای سحر بیدار نشد واقعا جای خالیش مشهود بود و غیردلچسب: باید یکی میبود که تمام قندهای قنددون رو توی چایی خالی کنه، برنج های بشقابت رو هوا بریزه، سالادها رو توی خورشت ها بریزه، و هرازگاهی که در نهایت سیاستمداری راضیش کنی قاشقش رو سمت تو بیاره، همه صورتت سیبل قاشقش باشه غیر از دهانت؛

باید یکی میبود که چنددقیقه ی مسواک زدن رو برات سال کنه با قرهای ریزش پای دستشویی که هرلحظه احتمال سرخوردنش رو بدی، و عطای تمیزی دندان و آموزش های بهداشتی رو به لقاش ببخشی؛

باید یکی میبود که به محض قامت بستن با ذوقی وصف نشدنی توی چادرت هی خودش رو گم کنه، هی نفسش بگیره، هی بیرونش کنی و باز دوباره و هزارباره، سر هر سجده یا نگران فرود سرش روی سرت جهت سجده اش باشی یا  جای چندتایی دست کوچولو رو کمرت ذکرت رو از یادت ببره، یا به محض نشستن برای تشهد تلاش کنه جانمازت رو جمع کنه و چادر از سرت بکشه، که نکنه باز بغلش کنی و بشینی به دعا!

و...

 

این روزها واقعا شلوغم، ولی هر ازگاهی بینش به روزهایی فکر میکنم که خیلی خلوت خواهم بود و ذره ای از این شلوغی آرزوی دست نیافتنیم

 

 

پ.ن. الهی هرکی مشتاقه خدا نصیبش کنه