منه ی من!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۲/۰۹
    722
  • ۰۲/۰۱/۳۰
    721
  • ۰۱/۱۲/۰۷
    720
  • ۰۱/۱۲/۰۷
    719
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    718
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    717
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    716
  • ۰۱/۰۳/۰۹
    715
  • ۰۱/۰۲/۱۱
    714
  • ۰۱/۰۱/۳۱
    713
آخرین نظرات
  • ۱۹ دی ۰۰، ۱۳:۲۱ - دچارِ فیش‌نگار
    :)

360

يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ق.ظ

روزانه نوشت

این پست صرفا ثبت لحظات یک روزه، و به احتمال زیاد فاقد جذابیت، و البته طولانی و وقت گیر


از صبح سردرد دارم، تو سرویس برگشت اطرافیان هم متوجه ضعف و دردم میشن،
پشت درخونه که میرسم صدای گریه (لوس گونه ی)دردونه میاد، جواب سلام نداده، میگه که میخواد بره پارک، مامان جون قولش داده!!
با کلی عشوه (شما بخون لوس بازی) قبول میکنه که بیاد پایین لباس بپوشه، تا با بابا یا من بره پارک
آقای همسر طبق معمول از قول داده شده عصبانی میشه (طبق معمول با اینکه دو سه ساعت زودتر ازمن خونه است، ولی استراحت نکرده:((( )با آرامشِ همراه با چاشنی عصبانیت!! سعی در راضی کردن دردونه داره  کــــــــــــــه طبق معمول بی فایده است
رمق بحث کردن سر اینکه چرا این دوسه ساعت رو استراحت نکرده، یا چرا باید عصبانیت ایشون رو بابت قولِ یکی دیگه، ما تحمل کنیم، یا دلیلی بابت خالی کردن خستگی ها یا عصبانیت هامون سر بچه وجود نداره، یا چرا در اینگونه موقعیت ها، من باید قائله رو ختم کنم و ...ندارم
ترجیح میدم با همه سردردم دردونه ی بغض کرده رو لباس بپوشونم............آقای پدر دردونه رو میبرن پارک
قرص هایی که فکر میکنم چاره کاره میخورم و سعی میکنم فکرمو متمرکز کنم که سریع بخوابم، چون بعدش جایی برای خستگی من نیست، باید پدر و دخترِ خسته ی استراحت نکرده ی خوش اخلاق!! رو ساپورت کنم
نمیدونم فکرم متمرکز شد یانه، خوابم برد یا نه، که با صدای در قلبم مث پاندول ساعت میاد و میره           نیم ساعت هم رفت و آمدشون طول نکشید!!            ولی دردونه راضیه:)))
نمیتونم سرمو نگه دارم، سلول سلول رگهای گردنم به بالا درد میکنه، دردونه هم با هرنفس مامان میگه، و آقای همسر هم سر بیرون رفتن بابت خرید روزانه چانه میزنه:(
به هر طریقی هست مقدمات ناهار و شام رو آماده میکنم(خودم که هیچ، سه نفر که نمیشه گرسنه بمونن)4 تا شعله گازم روشنه که مامان صدا میزنه:
من با ... (دامادمون) میرم دکتر، میای همراهم؟؟            عذرمیارم که نمیتونم
بعد از چندمین صدا میزنه: با بغض و گریه که من رفتم ولی ...        دعا میکنه یا نفرین، نمیدونم!!
مبهوت دارم آشپزیمو میکنم، به این فکر میکنم خب اگه من میرفتم دیگه کی میرسیدم ناهار و شامشون رو درست کنم؟ اصن نباید قبلش به من خبر میداد که الان انتظار داشته باشه؟ یه دکتر عمومی که قرار نیست کار خاصی انجام بده که به دوتا همراه احتیاج داشته باشه!! مامان که حال منو عصر دید، نپرسیده که بهتری یا نه، انتظار داره برم همراهش، در موقعیت های مشابه هیــــــــــــــــــچ وقت مامان به کمکم نیومده چرا الان اینطوری میکنه، کاش به گریه ها و بغض هاش اعتنا نکرده بودم و رفته بودم خونه خودم  و ...
و نهایت هم عذاب وجدان میگیرم که با همه اینها، اگه دردونه جای مامان بود، من بدون هیچ شکی رفته بودم (گرچه مطمئنم که جای من و مامان عوض میشد من بدهکار بودم که چنین انتظاری داشتم)
گوشیش رو جواب نمیده...، و بعد از 5 مین صدا میزنه که من اووووووومدم (یعنی نیم ساعت هم دکتر رفتنشون طول نکشید!!)
تا 45 دقیقه گوشیش اشغاله، احتمالا خواهرهام پشت خطن
بعد هم با دلخوری میگه: دکتر گفته باید تقویت کنی...
براش شام میبرم، بخاریش رو وصل میکنم و برمیگردم، حتی متوجه نشد از معده درد خمیده راه میرم!
به هزار زحمت دردونه رو راضی به خواب میکنم و ...          ساعت که برا نماز صبح زنگ میزنه چنددقیقه ای طول میکشه تا بفهمم کی ام و کجام          و روز شروع میشه...

پ.ن. نمیدونم چرا انقدر مفصل نوشتم، با دو سه تا جمله هم میشد تمومش کرد!
پ.ن. فکر کنم باید می نوشتم غرغرانه نوشت! نه روزانه نوشت
پ.ن.میدونم از این نوع روزها همه دارن شاغلین بیشتر، خانه دارها شاید کمتر
پ.ن. نمیدونم حق با کیه، من یا مامان و احتمالا هردو ، چندان هم مهم نیست، فقط نوشتم که نوشته باشم و از ذهنم پاک کنم
  • مک بس

نظرات  (۲)

با خودت اتمام حجت کن که کار درست رو انجام میدی و انجامش بده.
به نظر من نرفتنت درست بود.
ولی بهتر بود توضیح هم میدادی که چرا نمیری. یک توضیح کوتاه و تمام! نذار بحث بشه.
پاسخ:
آره، ولی حتی اگه 200درصد (یعنی بالاتر از 100درصد)هم حق با من باشه، باز از دلخوریش دلگیر میشم و ذهنم مشغول میشه
البته من دلیل نرفتنم رو گفتم، و اصولا هم اهل بحث کردن نیستم (یه اخلاق بد یا خوب نمیدونم) یعنی در تمام موارد محاوراتمون بیشتر از دوبار رفت و آمد داشته باشه، دیگه جواب نمیدم



+البته مامان که جایگاه خودش رو داره، و من طوری تربیت شدم که محق رو همیشششششششششه مامان بدونم
ولی کلا در همه موارد این اخلاق های بالا رو دارم که برای خودم خوب نیست!:(
برای همین گفتم اتمام حجت کن دیگه!
منم مثل تو ام! خیلی دلخور میشم وقتی کسی دلخوره حتی اگر واااااااااااقعا حق با من باشه! حالا چه برسه به اینکه مامانم باشه!
سخته اما شدنیه! ما میتونیم.
پاسخ:
بله، بایــــــــد بتونیم:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">