715
دوشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۵۲ ب.ظ
یکی از خاطرات بچه گی خواب های زورکی نیم روزیه، که اولش با اکراه قبول میکردم و اگر با انواع و اقسام شیوه ها نمیتونستم کنسلش کنم به اجبار با این معضل کنار می آمدم و عجیب اینکه با اینکه هردفعه بعد از بیدار شدن و از تجدید قوا خوشحال بودم، روز بعد باز همین آش بود و همین کاسه..
این روزها وقتی بعد از کلی کلنجار رفتن با نازدونه ناخودآگاه چشم هام بسته میشه و در حقیقت چندثانیه ای بیهوش میشم، و به محض باز کردن چشمهام نازدونه رو میبینم که سعی میکنه با آرامش تمام، بدون اصابت به مانع مامان، از تخت پایین بره تمام اون خاطرات برام زنده میشه..
بعضی از خاطرات کودکی انقدر هنوز برام زنده اند که باور اینکه الان من مادرم و کس دیگه ای در جایگاه فرزند داره اونها رو تجربه میکنه، برام خیلی سخته
عمر گران میگذرد...
- ۰۱/۰۳/۰۹