منه ی من!

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰۲/۰۲/۰۹
    722
  • ۰۲/۰۱/۳۰
    721
  • ۰۱/۱۲/۰۷
    720
  • ۰۱/۱۲/۰۷
    719
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    718
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    717
  • ۰۱/۰۳/۲۹
    716
  • ۰۱/۰۳/۰۹
    715
  • ۰۱/۰۲/۱۱
    714
  • ۰۱/۰۱/۳۱
    713
آخرین نظرات
  • ۱۹ دی ۰۰، ۱۳:۲۱ - دچارِ فیش‌نگار
    :)

۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

438

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۴۱ ب.ظ

نتیجه اصرار مامان این شد که رفتم بالا برای استراحت،گرچه مطمئن بودم خوابم نمیبره،و نبرد:/


و الان از خستگی حالت تهوع گرفتم:(

وقتی سه روز برا کارهات وقتی داری و نصف روزش به این شکل هرز میره:/

437

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۳۵ ب.ظ

ساعت سه بعدازظهر،موقع روضه خوانیه؟!

436

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۴۳ ب.ظ

منی که دردونه رو فرستادم خونه ی مامان جونش،تا به کارهام برسم..


و مامانی که ساعتی یه بار صدا میزنه چرا نمیای بالا!!!!:/

435

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۰۱ ق.ظ

این پست رو برای لوسی می عزیز و احتمالا بقیه خواننده هایی که شرایط کاری همسرشون مثل ایشونه می نویسم، و گرنه انقدر برای خودم ملموسه که نیاز به نوشتن نبود، گرچه هر شرایطی رو تا درک نکنی، اظهار نظر در موردش اشتباهه


به نظر من بدتر از مردی که ماموریت میره، و شاید چندروز توی خونه است، مردیه که توی خونه است، ولی در واقع نیست

در حالت اول تکلیفت حداقل با خودت روشنه، میدونی دست تنهایی یا کمک داری، یا حتی این بک گراند ذهنی هست که خب اگه همسر بود، چقدددددددر بهتر بود (و البته خب این دلخوری میاره که طبیعیه)

و در بهترین حالت اینکه روزهایی که همسر خونه هست، تا حدممکن و در حدتوان جبران میکنه

در حالت دوم (شرایط من) دیگه این بک گرانده نیست که خب اگه بود خوب بود، هست و خوب نیست

شرایط رو میبینه و واکنشی نشون نمیده، امیدی به بهبود نیست



نمیدونم شاید من خسته ام، که هستم خیلیییییییییییی زیاد

با این حال بازم میگم، لوسی می عزیز، من در شرایط تو نیستم، و مطمئنا درکت نمیکنم، ببخش اگه قیاس مع الفارقی کردم

434

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۳۰ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • مک بس

433

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۲۶ ب.ظ

آشنایان گرامی،یا آرایش نکنید لطفا،یا انصافا انقدر متفاوت آرایش نکنید که 

هرازگاهی که می بینیمتون، نه ذهنمون تا مدتی مشغول باشه که این چهره ی آشنای کی بود،نه بعدش عذاب وجدان بگیریم که ااااا،فلانی رو تحویل نگرفتم:/

وال لا :-(

432

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۴۸ ق.ظ

حمام کردن بچه ... است

البته بعد از شنبه ;-)


و خونه تکونی:دی

431

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۱۷ ق.ظ
کتابخونه دردونه رو تمیز میکنم، یاد بچه تر بودگی هاش:) می افتم، که برای غذا خوردنش همه چیز رو میکردم، حتی اتیکت لباس های بچه گونه که عکس بچه داشت رو نگه میداشتم، که ممکنه خوشش بیاد و چند دقیقه ای باهاش بازی کنه

البته الان هم بد غذا میخوره، ولی ورژنش آپدیت شده!!!

430

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ب.ظ

یک عدد خانه ی به هم ریخته، یک عدد سازمانِ شلوغ و پرکارِ آخر سالی، یک عدد خواهر که همسرش بستری است، اجزاء زندگی این روزهای منه

به اینها یک عدد دردونه اضافه کنید که ثانیه ای حاضر نیست توجه منو از دست بده، تا جایی که مثلا برای آب خوردن لیوان رو که دستش میدم، میگم کنارم بایست آب خوردن منو تماشا کن!!!


پ.ن. خونه ی به هم ریخته ی اندکی تمیز، اعصاب خوردکن تر از خونه ی مرتب خاک آلوده!

پ.ن.2. لطفا برای همسر خواهرم دعا کنید

429

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ب.ظ

دردونه داره کارتون میبینه، و میدونه من این کارتون رو دوست ندارم:)

برای اینکه منو کنارخودش نگه داره، با صدا و تنی هیجان زده مرتب صحنه های کارتون رو گزارش میکنه، و ازم بازخورد میخواد!!

یاد بچه گی هاش می افتم که خودم همین کار رو میکردم، تا غذا بخوره




-چقدر زووووود بزرگ شدی!:(