520
يكشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۰۵ ق.ظ
از بعد از نماز صبح سرپا بودم،حدودای ساعت 5 مهمانهامون رفتن،خواستم چرتکی بزنم که انقدر دردونه رو کمرم بالا و پایین پرید که پشیمون شدم،به سختی خودمو نگه داشتم تا شام درست کنم و بهش بدم
خودش هم انقدر خسته بود که سرشام میخواست بخوابه
از ساعت ده و نیم اومدیم که بخوابیم، شروع شد بهونه گیری هاش،در حالی که حس میکردم از رو بدنم یک بلدزر رد شده و چشمام رو با چوب کبریت باز نگه داشته بودم
به هر زحمتی بود بدون گریه ساعت یازده ونیم بیهوش شد،ولی قبلش گفت:کاش فردا خونه می موندی
همین دیگه،خوابم پرید:(((
- ۹۶/۰۶/۱۹