400
جوانیهام، کافی بود یه روز یه دعایی بخونم، تقریبا غیرممکن بود روزهای بعد فراموشم بشه
نمیدونم چی شد که الان انقدر کم حافظه شدم،که دردونه باید یادآوریم کنه
جوانیهام، کافی بود یه روز یه دعایی بخونم، تقریبا غیرممکن بود روزهای بعد فراموشم بشه
نمیدونم چی شد که الان انقدر کم حافظه شدم،که دردونه باید یادآوریم کنه
دردونه:منم باید برم،اره سرم باید بره:))))*
*قسمتی از مداحی در محضر آقا: دیدار با مردم اصفهان
تا حالا شده در سجده اول نماز صبح،آه از نهادتون بربیاد،چون یه جوش دردناک بیخبر رو پیشونیتون سبز شده؟:)))
قبل از اینکه به هر دلیل مقابل ظلمی سکوت کنیم، به این فکر کنیم که غیر از ظلم به خودمون به نفر بعدی هم ظلم کردیم، همون کسی که بعد از ما بخواد جلوی این ظلم بیایسته، بسته به مدت زمانی که مقابل اون ظالم سکوت کردیم، کار اونو سخت تر و حتی غیرممکن کردیم
از گلایه های همیشه گی مامان کم بالارفتن منه
با اینکه بارها خودش پایین بوده و دیده چقدر مشغولیاتم زیاده،باز انتظار داره
حتی اگه ندیده بود هم،هر سری که میرم بالا،نمی پرسه تو در چه حالی،فقط با کوله باری از گلایه و به رخ کشیدن بچه های خاله و عمه و عمو و همسایه و همشهری و ... پذیرایی و بدرقه ام میکنه
+از حسرتهام اینه که با مامان درددل کنم و اخرش به نتیجه نرسم که همه چی تقصیر خودمه
درددل که حتی نه،مثلا بگم دردونه امروز فلان کارو کرده،یا فلان حرفو زده،اخرش پشیمون میشم از گفته ام:(اینه که اصولا سکوت میکنم:(((
یعنی واقعا مامان انتظار داره من ببرمش کربلا،با ویلچر؟!!!
اگه واقعیه که یعنی منو نشناخته یا اقای همسرو،یا خودشو میزنه به نشناختن؟
اگرم شوخیه،که گفتنش چه لطفی داره؟!!!