قبلتر وقتی کلافه میشدم از چسبندگی مداوم و همه جایی نازدونه، به این فکر میکردم که روزی میرسه که نازدونه ای کنارم نخواهد بود و من در کمال آرامش به همه کارهام خواهم رسید ولی حسرت این روزها رو خواهم خورد، و صبورتر میشدم
از این چندشب، دوسه شبی که نازدونه برای سحر بیدار نشد واقعا جای خالیش مشهود بود و غیردلچسب: باید یکی میبود که تمام قندهای قنددون رو توی چایی خالی کنه، برنج های بشقابت رو هوا بریزه، سالادها رو توی خورشت ها بریزه، و هرازگاهی که در نهایت سیاستمداری راضیش کنی قاشقش رو سمت تو بیاره، همه صورتت سیبل قاشقش باشه غیر از دهانت؛
باید یکی میبود که چنددقیقه ی مسواک زدن رو برات سال کنه با قرهای ریزش پای دستشویی که هرلحظه احتمال سرخوردنش رو بدی، و عطای تمیزی دندان و آموزش های بهداشتی رو به لقاش ببخشی؛
باید یکی میبود که به محض قامت بستن با ذوقی وصف نشدنی توی چادرت هی خودش رو گم کنه، هی نفسش بگیره، هی بیرونش کنی و باز دوباره و هزارباره، سر هر سجده یا نگران فرود سرش روی سرت جهت سجده اش باشی یا جای چندتایی دست کوچولو رو کمرت ذکرت رو از یادت ببره، یا به محض نشستن برای تشهد تلاش کنه جانمازت رو جمع کنه و چادر از سرت بکشه، که نکنه باز بغلش کنی و بشینی به دعا!
و...
این روزها واقعا شلوغم، ولی هر ازگاهی بینش به روزهایی فکر میکنم که خیلی خلوت خواهم بود و ذره ای از این شلوغی آرزوی دست نیافتنیم
پ.ن. الهی هرکی مشتاقه خدا نصیبش کنه