436
منی که دردونه رو فرستادم خونه ی مامان جونش،تا به کارهام برسم..
و مامانی که ساعتی یه بار صدا میزنه چرا نمیای بالا!!!!:/
منی که دردونه رو فرستادم خونه ی مامان جونش،تا به کارهام برسم..
و مامانی که ساعتی یه بار صدا میزنه چرا نمیای بالا!!!!:/
این پست رو برای لوسی می عزیز و احتمالا بقیه خواننده هایی که شرایط کاری همسرشون مثل ایشونه می نویسم، و گرنه انقدر برای خودم ملموسه که نیاز به نوشتن نبود، گرچه هر شرایطی رو تا درک نکنی، اظهار نظر در موردش اشتباهه
به نظر من بدتر از مردی که ماموریت میره، و شاید چندروز توی خونه است، مردیه که توی خونه است، ولی در واقع نیست
در حالت اول تکلیفت حداقل با خودت روشنه، میدونی دست تنهایی یا کمک داری، یا حتی این بک گراند ذهنی هست که خب اگه همسر بود، چقدددددددر بهتر بود (و البته خب این دلخوری میاره که طبیعیه)
و در بهترین حالت اینکه روزهایی که همسر خونه هست، تا حدممکن و در حدتوان جبران میکنه
در حالت دوم (شرایط من) دیگه این بک گرانده نیست که خب اگه بود خوب بود، هست و خوب نیست
شرایط رو میبینه و واکنشی نشون نمیده، امیدی به بهبود نیست
نمیدونم شاید من خسته ام، که هستم خیلیییییییییییی زیاد
با این حال بازم میگم، لوسی می عزیز، من در شرایط تو نیستم، و مطمئنا درکت نمیکنم، ببخش اگه قیاس مع الفارقی کردم
آشنایان گرامی،یا آرایش نکنید لطفا،یا انصافا انقدر متفاوت آرایش نکنید که
هرازگاهی که می بینیمتون، نه ذهنمون تا مدتی مشغول باشه که این چهره ی آشنای کی بود،نه بعدش عذاب وجدان بگیریم که ااااا،فلانی رو تحویل نگرفتم:/
وال لا :-(
حمام کردن بچه ... است
البته بعد از شنبه ;-)
و خونه تکونی:دی
یک عدد خانه ی به هم ریخته، یک عدد سازمانِ شلوغ و پرکارِ آخر سالی، یک عدد خواهر که همسرش بستری است، اجزاء زندگی این روزهای منه
به اینها یک عدد دردونه اضافه کنید که ثانیه ای حاضر نیست توجه منو از دست بده، تا جایی که مثلا برای آب خوردن لیوان رو که دستش میدم، میگم کنارم بایست آب خوردن منو تماشا کن!!!
پ.ن. خونه ی به هم ریخته ی اندکی تمیز، اعصاب خوردکن تر از خونه ی مرتب خاک آلوده!
پ.ن.2. لطفا برای همسر خواهرم دعا کنید
دردونه داره کارتون میبینه، و میدونه من این کارتون رو دوست ندارم:)
برای اینکه منو کنارخودش نگه داره، با صدا و تنی هیجان زده مرتب صحنه های کارتون رو گزارش میکنه، و ازم بازخورد میخواد!!
یاد بچه گی هاش می افتم که خودم همین کار رو میکردم، تا غذا بخوره
-چقدر زووووود بزرگ شدی!:(
وقتی هایی که دردونه برام مادری میکنه، به سبک خودم...
میخوام درسته قورتش بدم:)
یکی از مراجعینم با افتخار میگه میتونید منو همکارتون حساب کنید
چون قبلا هم ازش شنیده بودم، از روی کنجکاوی پرسیدم کدوم قسمت شاغله، و توضیح داد که چند ماهی یه حوزه ای پاره وقت کار کرده
یاد خودم افتادم که یه زمانی فکر میکردم این شغل چه جایگاهی داره، و خوشحال میشدم اگه کارمند اینجا محسوب میشدم، ولی الان..
بیشتر ناله هام مونده از شرایط کاری و بی عدالتی ها و ...
چقدر فراموشکارم:(
پ.ن. خدایا شکرت